مهربون مه آلود

دست بردار از این در وطن خویش غریب

مهربون مه آلود

دست بردار از این در وطن خویش غریب

از این همه به دنیا آمدن خسته ام ... خ س ت ه

هیچکی غم صدامو ... غم نگامو نشنید ...  

من خ س ت ه ا م از این همه به دنیا آمدن ... 

 

من در حسرت صدایی بودم که دست هایم را دوست داشت.

دست بردار از این در وطن خویش غریب...

غمگین چو پاییزم ... از من بگذر 

 

شعری غم انگیزم ... از من بگذر 

 

سر تا به پا عشقم  ... دردم  ...  سوزم

 

بگذشته در آتش ...  شب چون روزم  

 

بگذار ...     ای    بی خبر    بسوزم 

 

چون شمعی تا سحر بسوزم 

 

دیگر ای مه به حال خسته بگذارم  

 

بگذر و با دل شکسته بگذارم 

 

بگذر از من ... تا به سوز دل بسوزم 

 

در غم این عشق بی حاصل بسوزم 

 

بگذر     بگذر     تا در شرار من نسوزی

 

بی پروا ... در کنار من نسوزی 

  

همچون شمعی به تیره شب ها 

 

می دانی  عشق ما ثمر ندارد 

 

غیر از غم حاصلی دگر ندارد 

 

بگذر زین قصه ی غم افزا 

 

 

(تورج نگهبان)

 

 پی نوشت : در مراسم سوم مادر بزرگم ... صحبت بین عمه و آرمان نوه ی سه سالش 

 

آرمان: نا نا این جا کجاست؟ 

عمه:خونه ی مامانه منه 

آرمان:مامانت کجاست؟ 

عمه:رفته پیش خدا 

آرمان:خدا کجاست؟ 

عمه:اون بالا تو آسمونه 

آرمان:(در حالی که سرش رو برده بالا و به سقف نگاه می کنه:  ن م ی ب ی ن م ش 

من در حالی که یه عالمه بغض دارم به تو خدای خودم فکر می کنم و این که چه قد با آرمان موافقم ...